«اهلبيت» را در لغت، به ساكنان خانه و كسان آن معنا كردهاند(1) و در عرف اهل تسنّن، به خانواده و خويشاوندان پيامبر عليهمالسلام گفته مىشود.(2) برخى اهلبيت النبى عليهمالسلام را به همسران، دختران و داماد آن حضرت، على عليهالسلام معنا كردهاند.(3) در اصطلاح شيعه، كه برگرفته از روايات است(4)، از اهلبيت پيامبر صلىاللهعليهوآله دخت گرامى وى، حضرت فاطمه عليهاالسلام و داماد وى حضرت على عليهالسلام و يازده امام معصوم از نسل آن دو بزرگوار عليهماالسلام اراده مىشود. در اين مقاله منظور از «اهلبيت پيامبر عليهمالسلام »، امام على و يازده امام معصوم پس از ايشان است.
گرچه قرآن كريم به حسب اوصافى كه خود براى خويش ذكر كرده، بيان،(5) تبيان،(6) كتاب مبين،(7) به زبان عربى آشكار(8) و براى پند گرفتن سهل و آسان(9) است، ولى هر انديشمند بصيرى كه اندك آشنايى با قرآن و معارف آن داشته باشد، به خوبى مىداند كه علوم و معارف قرآن كريم سطوح و مراتب گوناگونى دارند و دلالت آيات كريمه بر آن معارف از لحاظ ظهور و خفا يكسان نيست. دلالت آيات بر بخشى از معارف آشكار و نمايان و فهم آن براى عموم آسان و هر كس با زبان عربى آشنا باشد، بدون نياز به تفسير مىتواند آن معارف را از قرآن كريم فرا گيرد. اما فهميدن بخش عمدهاى از معارف آن براى بسيارى از افراد، هرچند از ادبيات عرب هم بهره وافرى داشته باشند، بدون تفسير ميسّر نيست و فهم و درك آنها از عبارات و الفاظ قرآن وابسته به تفسير است و همين نياز موجب شده كه در طول تاريخ قرآن، همواره افرادى به تفسير آن بپردازند و مفسّران زيادى پديد آيند و كتابهاى تفسيرى فراوانى تأليف كنند.
همانگونه كه دانشمندان و متخصصان هر فنى از نظر دانش و تحصيل يكسان نمىباشند و در رتبههاى متفاوتى قرار دارند، بىترديد مفسّران قرآن كريم نيز در توان علمى و آگاهى نسبت به معانى قرآن كريم در يك رتبه نمىباشند؛ توان تفسيرى برخى ضعيف و بهره آنان از معارف قرآن كريم اندك و توان برخى قوىتر و بهرهشان از معانى و معارف قرآن كريم بيشتر مىباشد و در نتيجه، همه مفسّران به همه معانى قرآن آگاه نبودهاند و از اين نظر، مىتوان مفسّران را به دو دسته «آگاه به همه معانى قرآن» و «آگاه به بخشى از معانى قرآن» تقسيم كرد. پوشيده نيست كه پيامبرگرامى صلىاللهعليهوآله كه قرآن بر قلب مبارك آن حضرت نازل شده(10) و خداى متعال تعليم و تبيين قرآن را كار آن حضرت بيان كرده است،(11) از مفسّرانِ مصون از خطا و آگاه به همه معانى قرآن بوده و توان تفسير همه معانى و معارف قرآن را داشته است. البته برخى از تفسيرى كه جز خدا آن را نمىداند سخن به ميان آوردهاند(12) كه اين سخن عقلاً و نقلاً مردود است؛ زيرا:
اولاً، معقول نيست آياتى از جانب خداى متعال براى افاده معنايى نازل شوند و هيچ كس، حتى رسول خدا صلىاللهعليهوآله نتواند آن را بفهمد. قرآن، كلام خداى متعال است و فايده هر كلامى دلالت بر معنا و رساندن مقصود گوينده به مخاطب است، گرچه ممكن است كلامى با رمز و رازى ويژه القا شود كه تنها بعضى از مقصود آن آگاه شوند. ولى مقعول نيست از كلام معنايى قصد شود كه هيچ يك از مخاطبان نتوانند آن را بفهمند و كسى جز گوينده به آن آگاه نباشد.
بنابراين، ممكن است قرآن كريم باطنى داشته باشد كه همگان نتوانند آن را بفهمند و تنها افرادى خاص يا تنها رسول خدا صلىاللهعليهوآله توان فهم آن را داشته باشند، ولى با توجه به حكمت و علم و قدرت خدا، محال است معنا و مطلبى از قرآن قصد شده باشد كه هيچكس، حتى رسول خدا صلىاللهعليهوآله نتواند آن را بفهمد.
در چنان صورتى افاده معنا از طريق كلام، يا ممكن نبوده و يا ممكن بوده ولى مصلحت نداشته است، يا هم ممكن بوده و هم مصلحت داشته است. در صورت اول و دوم، قصد آن با حكمت خداى متعال سازگار نيست و خداى حكيم چنين معنايى از كلام خود قصد نمىكند و در صورت سوم، افاده معناى مقصود با لفظى كه هيچ كس نتواند آن را بفهمد، مستلزم نادانى يا ناتوانى است، كه خداى متعال از هر دو منزّه است.
ثانيا، روايات معتبر دلالت مىكنند بر اينكه رسول خدا صلىاللهعليهوآله از همه راسخان در علم برتر بوده و تمام تنزيل و تأويل قرآن را به تعليم خداى متعال مىدانسته و چنين نبوده است كه خدا چيزى بر او نازل كرده و تأويل آن را به او نياموخته باشد. برخى از آن روايات عبارتند از:
ـ از بريد بن معاويه نقل شده است كه گفت: از يكى از دو امام باقر يا صادق عليهماالسلام شنيدم كه در تفسير آيه «وَ مَا يَعْلَمُ تَأويلَهُ اِلاَّ اللّهُ وَ الرَّاسخونَ فى العِلْمِ» (آل عمران: 7) فرمود: «فرسولُ اللّهِ افضلُ الراسخينَ فى العلم قد علّمَهُ اللّهُ ـ عزّ وجلّ ـ جميع ما أنزلَ عليه مِن التنزيلِ و التأويل و ما كانَ اللّهُ ليُنزلَ عليه شيئا لَم يُعلّمْهُ تأويلَهُ و اوصياؤُهُ من بعدِهِ يعلمونَه؛(13) رسول خدا برترين راسخان در علم است. خداى ـ عزّو جلّ ـ همه تأويل و تنزيلى را كه بر او نازل كرده به او تعليم داده است و هرگز چنين نبوده كه خدا چيزى بر او نازل كند و تأويل آن را به او ياد نداده باشد و اوصياى پس از او نيز تمام آن را مىدانند.»
از نظر سند اين روايت را كلينى، در كافى آورده و مجلسى نيز با دو سند از بصائرالدرجات محمدبن حسن صفّار در بحارالانوار نقل كرده كه يكى از طرق آن سندها يعقوب بن يزيد از ابن ابى عمير از ابن اذينة از بريد از ابى جعفر عليهالسلام است و همه اين افراد ثقهاند. بنابراين، سند اين روايت، گرچه به طريقى كه در كافى نقل شده به واسطه ابراهيم بن اسحاق صحيح نيست، ولى به طريقى كه از بصائر نقل شده، صحيح و معتبر است.
از نظر دلالت، ضمير «تأويله» در قول خداى متعال (و ما يَعلمُ تأويله...) به قرآن يا قسم متشابه آن برمىگردد؛ زيرا اين قول خداى متعال در آيه هفتم سوره «آل عمران» پس از اين جمله واقع شده است: «هُوَ الّذى أنزَلَ علَيكَ الكِتابَ منهُ آياتٌ مُحكماتٌ هنَّ أُمُّ الكتابِ و أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فأَمّا الذينَ فى قُلوبِهِم زيغٌ فيَتَّبِعونَ ما تَشابَهَ مِنهُ ابتغاءَ الفِتنَةِ و ابتغاءَ تأويلِه.»
با توجه به آنكه اين حديث در مورد جملهاى از اين آيه كريمه صادر شده است، ترديدى نمىماند كه منظور از «ما انزَلَ عليه» (آنچه خدا بر پيامبر نازل كرده) يا خصوص قرآن كريم است يا دستكم، قرآن قدر متيقّن آن است. تنزيل و تأويل هر دو مصدرند، ولى در اين حديث، به معناى وصفى به كار رفتهاند و هرچند در معناى آن دو احتمالاتى وجود دارد، ولى در اينجا ظاهرا از تنزيل، الفاظ قرآن و معانى ظاهر آن و از تأويل، معانى باطن آن مراد است و در معتبره فضيل نيز ظهر و بطن قرآن به تنزيل و تأويل آن معنا شده است.(14) بنابراين، اگر «مِن» در «مِنَ التنزيلِ و التأويل» ـ در حديث مزبور ـ بيانى از «جميع ما انزل عليه» باشد، معناى حديث اين است كه خدا جميع قرآن را، كه عبارت از تنزيل و تأويل (ظاهر و باطن) آن است، به پيامبرش تعليم داده و اگر «مِن» بيانى از «ما انزل عليه» باشد، اين جمله دلالت مىكند بر اينكه خدا هم تنزيل (الفاظ با معانى ظاهر) قرآن را نازل كرده و هم تأويل (بيانى معانى باطنى) آن را، و تمام آن را به پيامبرش تعليم داده است. به هر حال، در دلالت اين قسمت از حديث بر آگاهى رسول خدا صلىاللهعليهوآله به همه معانى و معارف قرآن ابهامى نيست. جمله ذيل حديث «و ما كانَ اللّهُ ليُنزلَ عليه شيئا لم يُعلّمه تأويله» نيز تأكيد بر اين معناست؛ زيرا مفاد اين جمله آن است كه هرچه را خدا بر پيامبرش نازل كرده، تأويل آن را نيز بر آن حضرت تعليم داده است. با توجه به اينكه تمام قرآن را خدا بر پيامبر نازل كرده و منظور از «تأويل» آن معانى باطنى و پنهان آن است، دلالت اين جمله بر آگاه بودن پيامبراكرم صلىاللهعليهوآله بر معانى باطنى و پنهان تمام قرآن آشكار است، چه رسد به معانى ظاهر قرآن كه ديگران نيز توان فهم آن را دارند.(15)
بنابراين، آگاهى رسول خدا صلىاللهعليهوآله به همه معانى قرآن قطعى است و بيش از اين نياز به بحث ندارد. آنچه را اين مقاله درصدد بيان و اثبات آن مىباشد دو مطلب است:
1. اهلبيت خاص آن حضرت، يعنى امام على عليهالسلام و يازده امام معصوم پس از وى به همه معانى قرآن آگاه بوده و توان تفسير همه معانى قرآن را داشتهاند و از اينرو، آنان را مىتوان «مفسّران آگاه به همه معانى قرآن» ناميد.
2. هيچكس جز آنان به همه معانى قرآن آگاه نبوده و توان تفسير همه قرآن را ندارد و از اينرو، هيچكس جز آنان را نمىتوان «مفسّر آگاه به همه معانى قرآن» دانست. و چون ادلّه مطلب اول دو دستهاند، برخى در خصوص آگاهى علم امام على عليهالسلام به همه معانى قرآن است و برخى بر علم اهلبيت عليهمالسلام به همه معانى قرآن دلالت دارند. مطالب اين مقاله در زير سه عنوان بيان مىگردند:
الف. علم امام على عليهالسلام به همه معانى قرآن؛
ب. علم ساير اهلبيت عليهمالسلام به همه معانى قرآن؛
ج. اختصاص علم كامل قرآن به پيامبر و امامان معصوم عليهمالسلام .
حكمت خدا اقتضا مىكند براى آنكه با رحلت رسول خدا صلىاللهعليهوآله بخش عمدهاى از معارف قرآن از بين نرود، پس از آن حضرت نيز در بين امّت شخصى باشد كه توان فهم و تفسير همه معانى و معارف قرآن را داشته باشد؛ زيرا در غير اين صورت، بخش زيادى از معانى و معارف قرآن پس از رحلت آن حضرت متروك شده، به فراموشى سپرده مىشود و اين با حكمت خدا سازگار نيست. از روايات فراوانى كه در كتابهاى شيعه و اهل تسنّن نقل شده، به خوبى به دست مىآيد كه پس از رسول خدا صلىاللهعليهوآله چنين شخصى وجود داشته و آن اميرالمؤمنين على بن ابىطالب عليهالسلام بوده است. برخى از آن روايات گوياى اين مطلب است كه خداى متعال حضرت على عليهالسلام را خليفه خود بر بندگانش قرار داده تا كتابش را براى آنان تبيين كند.
شيخ صدوق در كتابهاى عيون و امالى با سند مفصل از امام رضا عليهالسلام از پدرانش از پيامبر صلىاللهعليهوآله از جبرئيل از ميكائيل از اسرافيل عليهمالسلام از خداى متعال چنين روايت كرده است: «من الله هستم كه معبودى جز من نيست. مردمان را به قدرت خويش آفريدم و هر كس از پيامبرانم را كه خواستم از ميان آنان اختيار كردم و از جميع آنان محمّد را به عنوان حبيب و خليل و صفىّ برگزيدم و او را با عنوان «رسول» به سوى خلقم مبعوث كردم و على را براى او برگزيدم و او را برادر، وصى و وزير و پيامرسان او به مردم پس از او و خليفه خود بر بندگانم قرار دادم تا كتابم را براى آنان تبيين كند.»(16)
قرآن كريم يكى از وظايف نبى اكرم صلىاللهعليهوآله را تبيين قرآن كريم معرفى كرده است: «و انزَلنا اليكَ الذّكرَ لتُبَيّنَ للنّاس ما نُزِّلَ اليهم.» (نحل: 44) اين روايت نشان مىدهد كه خداى متعال حضرت على عليهالسلام را برگزيده است تا وظيفه پيامبراكرم صلىاللهعليهوآله را پس از آن حضرت عهدهدار شود، و ادامهدهنده كار آن حضرت باشد. از اينرو، مىتوان گفت: همانگونه كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله مفسّر برگزيده خدا براى قرآن كريم است، اميرمؤمنان على عليهالسلام نيز مفسّر برگزيده خداست و اين امر سبب شده كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله نسبت به تعليم و تفسير و تأويل قرآن به آن حضرت اهتمام شديد و سعى وافر داشته باشد.
كلينى، در كافى در پايان روايتى طولانى از اميرالمؤمنين عليهالسلام چنين روايت كرده است: و من پيوسته هر روز يك بار و هر شب يك بار بر رسول خدا صلىاللهعليهوآله وارد مىشدم. در هر بار با من خلوت مىكرد و هرجا مىگرديد با او مىگرديدم. در هر موضعى وارد مىشد، با او بودم. اصحاب رسول خدا صلىاللهعليهوآله مىدانند كه با هيچ كس جز من اينگونه رفتار نمىكرد. بسا كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله در خانه من به نزدم مىآمد، بيشتر آن (خلوت) در خانه من بود و هرگاه بر آن حضرت در بعضى از منزلهايش وارد مىشدم، با من خلوت مىكرد و زنانش را از آنجا بيرون مىكرد و جز من كسى نزد او باقى نمىماند و هرگاه براى خلوت كردن با من به منزل من مىآمد، فاطمه و هيچيك از پسرانم را بيرون نمىفرستاد. هرگاه از او سؤال مىكردم، مرا پاسخ مىداد و هرگاه پرسشهايم تمام مىشد و سكوت مىكردم، با من سخن آغاز مىكرد. هيچ آيه از قرآن بر رسول خدا صلىاللهعليهوآله نازل نشد، مگر اينكه قرائت آن را به من آموخت و آن را بر من املا كرد و آن را با خط خود نوشتم و تأويل و تفسير، ناسخ و منسوخ، محكم و متشابه و خاص و عام آن را به من تعليم داد و از خدا خواست كه توان فهم و حفظ آن را به من عطا فرمايد. از زمانى كه آن دعا را درباره من فرمود، هيچ آيهاى از كتاب خدا و هيچ يك از علومى را كه بر من املا كرد و نوشتم، فراموش نكردم. هرچه خدا به او تعليم داد، از حلال و حرام و امر و نهى و گذشته و آينده و هر كتابى كه پيش از وى نازل شده، از طاعت و معصيت، همه را به من تعليم فرمود و آن را حفظ كردم و حتى يك حرف از آن را فراموش نكردم. سپس دستش را بر سينهام نهاد و از خدا خواست دلم را از علم و فهم و حكم و نور پر كند. گفتم: اى پيامبر خدا، پدر و مادرم به فدايت، از زمانى كه آنگونه برايم دعا فرمودى چيزى را فراموش نكردم و آنچه را ننوشتم نيز از ياد من نرفت. آيا هنوز بر من بيم فراموشى دارى؟ فرمود: نه، بر تو بيم فراموشى و نادانى ندارم.»(17)
محمدبن حسن صفّار در بصائرالدرجات در ضمن دو باب درباره اينكه رسول خدا صلىاللهعليهوآله همه علمش را به اميرالمؤمنين ياد داده و آن حضرت در علم رسول خدا صلىاللهعليهوآله مشاركت داشته و در نبوّت مشاركت نداشته، 23 حديث ذكر كرده است(18) كه همه آن روايات بر مدّعاى ما دلالت دارند و در باب ديگرى نيز رواياتى كه با صراحت اين مدعا راثابت مىكند، آورده است.(19)
ابوجعفر اسكافى، از دانشمندان معتزله، نيز مضمون روايت كلينى را با اندكى تفاوت لفظى در ضمن پاسخهاى امام على عليهالسلام به پرسشهاى ابن الكوّاء آورده است.(20)
حاكم حسكانى، از دانشمندان اهل تسنّن، نيز با سند متصل از امام على عليهالسلام روايت كرده است: «ما فى القرآن آيةٌ الاّ و قد قرأتُها على رسولاللّه صلىاللهعليهوآله وَ عَلَّمنى معناها»؛(21) هيچ آيهاى در قرآن نيست، مگر اينكه آن را بر رسول خدا صلىاللهعليهوآله قرائت كردم و معناى آن را به من آموخت.
در حديث ديگرى نيز از آن حضرت چنين روايت كرده است: «هر آيه كه بر رسول خدا صلىاللهعليهوآله نازل شد، قرائت آن را به من ياد داد و آن را بر من املا كرد و من آن را با خط خود نوشتم و تأويل و تفسير و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه آن را به من تعليم داد و از خدا خواست فهم و حفظ آن را به من ياد دهد و در اثر آن، حتى يك حرف آن را هم فراموش نكردم.»(22)
ابن عساكر، دانشمند معروف اهل تسنّن، نيز نظير اين روايت را با سندى ديگر در تاريخ مدينة دمشق آورده است.(23)
بنابراين، روايات شيعه و سنّى دلالت دارند، بر اينكه رسول خدا صلىاللهعليهوآله همه معانى و معارف قرآن را به حضرت على عليهالسلام تعليم داده و آن حضرت نيز بدون كمترين خطا و اشتباهى همه آن معانى و معارف را دريافت نموده و حتى يك حرف از آن را فراموش نكرده است. رواياتى از قبيل «علىٌّ خازنُ علمى»؛(24) «علىٌّ عيبةُ علمي»؛(25) «أنا مَدينةُ العِلمِ و علىٌّ بابُها»؛(26) و «أنا مدينةُ الحِكمةِ و علىٌّ بابُها»؛(27) كه در كتب فريقين با سندهاى متعدد از رسول خدا صلىاللهعليهوآله نقل شده، نيز مؤيّد، بلكه مؤكد اين مدّعاست؛ زيرا از اينگونه روايات به خوبى دريافت مىشود كه على عليهالسلام كسى بوده كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله علم و حكمت خود را به او آموخته و آن حضرت هم بدون كم و كاست و سهو و خطا، علم و حكمت پيامبر را دريافت و ضبط كرده است، به گونهاى كه هركس در هر موضوعى بخواهد از علم و حكمت رسول خدا استفاده كند، از طريق آن حضرت مىتواند به علم و حكمت آن بزرگوار نايل شود و ترديدى نيست كه علم به معانى و معارف و تنزيل و تأويل قرآن كريم جزء عمده و قدر متيقّن علم و حكمت آن بزرگوار است. اين اهتمام و سعى وافر پيامبر صلىاللهعليهوآله در تعليم و تربيت آن حضرت، موجب شد كه آن حضرت همانند خود رسول خدا صلىاللهعليهوآله به همه معانى و معارف قرآن كريم آگاه باشد. شاهد آن، افزون بر آنچه گذشت، روايات بسيارى است كه دلالت مىكنند به آنكه حضرت، به همه معانى و معارف قرآن آگاه بوده است.
در بسيارى از روايات شيعه و سنّى مفهوم «مَن عِندَهُ عِلمُ الكِتاب» در آخر سوره «رعد» به حضرت على عليهالسلام تفسير و بر او تطبيق شده است. از بيان اهل تسنّن، حاكم حسكانى شش روايت در اين باره آورده است(28) و از شيعيان، سيد هاشم بحرانى در تفسير برهان در تفسير اين كلمه 25 روايت جمع كرده(29) كه در هفده روايت اين كلمه به حضرت على عليهالسلام (30) و در هفت روايت به همه امامان معصوم تفسير شده است(31) كه حضرت على عليهالسلام نيز يكى از آنهاست و در هر دو دسته، روايت صحيحالسند وجود دارد.(32)
الف و لام «الكتاب» يا عهد حضورى است و منظور از «كتاب» قرآن كريم مىباشد، يا الف و لام جنس است و منظور از آن «لوح محفوظ» و مطلق كتاب آسمانى است كه از جمله آنها قرآن كريم است. در هر صورت، اين كلمه به ضميمه روايات مفسّر آن، دلالت دارد بر اينكه علم قرآن كريم نزد اميرالمؤمنين عليهالسلام است. اضافه «علم» به «الكتاب» دلالت دارد بر آنكه همه علم كتاب نزد آنان است؛ زيرا اضافه مصدر به كلى كه همه اجزاى آن به طور يكسان مىتوانند متعلّق آن مصدر واقع شوند ظهور در استيعاب و عموم دارد.(33) از اينرو، در آيه ديگر در مورد كسى كه بخشى از علم كتاب را داشته، تعبير «الَّذى عندَهُ علمٌ مِنَ الكتاب»(34) به كار رفته است. برخى روايات نيز مؤيّد اين موضوع هستند؛ زيرا در آنها، دلالت اين كلمه بر علم كل كتاب و دلالت «علمٌ منِ الكتاب» بر علم بخشى از كتاب مسلّم گرفته شده و در پايان آنها آمده است كه امام صادق عليهالسلام با دست به سينه خود اشاره كردند و فرمودند: «به خدا قسم، علم همه كتاب نزد ماست. به خدا قسم، علم همه كتاب نزد ماست.»(35)
با اين بيان، معلوم شد اين كلمه قرآن به ضميمه روايات مفسّر آن، يكى از ادلّه آگاهى اميرمؤمنان عليهالسلام به همه معانى و علوم قرآن است. در برخى روايات، اين آيه برترين منقبت امير مؤمنان عليهالسلام به شمار آمده است(36) كه اين خود، مؤيّد ديگرى بر اين برداشت است.
در كتب شيعه و سنّى با سند متصل از رسول خدا صلىاللهعليهوآله روايت شده است: «علىٌّ مَعَ القرآن و القرآن مَعَ على لن يفتَرِقا حتّى يَرِدا عَلَىَّ الحوض»؛(37) على با قرآن و قرآن با على است. هرگز از هم جدا نمىشوند تا در كنار حوض بر من وارد شوند.
حاكم نيشابورى و ذهبى، از دانشمندان معروف اهل تسنّن، سند اين حديث را صحيح دانستهاند.(38) روشن است كه منظور، جدا نشدن جسم حضرت على عليهالسلام از كاغذ و مركّب قرآن نيست، بلكه معناى جمله اول اين است كه على عليهالسلام از نظر علم و عمل هميشه با قرآن، و دانش و كردار وى پيوسته مطابق قرآن است. معناى فقره دوم (قرآن با على است) اين است كه تمام علوم و معارف قرآن نزد على عليهالسلام است؛ زيرا اگر قسمتى از قرآن و معارف آن را نداند، آن قسمت از او جداست و اين كلام آن را نفى مىكند. پس اين روايت دلالت مىكند كه على عليهالسلام به همه معانى و معارف قرآن آگاه بوده و تا روز قيامت نيز اين علوم براى آن حضرت باقى است و با فراموشى و امثال آن از آن حضرت جدا نمىشود. نظير اين روايت را صدوق با سند صحيح و سندهاى متعدد در خصال آورده است.(39)
حاكم حسكانى، از دانشمندان معروف اهل تسنّن، در كتاب شواهد التنزيل فصلى به «يگانه بودن على عليهالسلام در شناخت قرآن و معانى آن و علم به نزول آن و آنچه در آن است» قرار داده و در آن 22 روايت با سند متصل ذكر كرده است كه همه آنها بر اين حقيقت دلالت دارند.(40)
از بخشى از روايات استفاده مىشود رسول خدا صلىاللهعليهوآله تنها به تعليم و تربيت امام على عليهالسلام و آگاه كردن آن حضرت، به همه معانى و معارف قرآن و تفسير و تأويل آن اكتفا نكرده، بلكه امّت خود را به موقعيت بىنظير آن حضرت در تفسير قرآن توجه داده و آنان را به فراگيرى دانش قرآن از آن حضرت توصيه نموده است. در خطبه «غديريه»، كه از آن حضرت نقل شده، جملههاى ذيل به چشم مىخورند: «معاشَر الناسِ، تدبّروا القرآنَ وافهموا آياته و انظروا الى محكماته ولا تتّبعوا متشابه فواللّه لن يُبيّن لكم زواجره و لا يوضَّح لكم تفسيره الاّ الّذى انا آخذٌ بيده و مصعدّهُ الىّ و شائلٌ بعضده و ابى طالب اخى و وصىّ...»(41)
اى گروههاى مردم، در قرآن تدبّر كنيد و آيات آن را بفهميد، به محكمات آن نظر كنيد و از متشابه بودن پىروى نكنيد. به خدا سوگند، فقط كسى نواهى آن را براى شما تبيين مىكند و تفسير آن را براى شما روشن مىسازد كه من دستش را گرفتهام و آن را نزد خود بالا آوردهام و بازويش را بالا گرفتهام. به شما اعلام مىكنم كه هركس من مولاى اويم، او (على) نيز مولاى اوست و او علىبن ابيطالب برادر و وصى من است.»
در حديث ديگرى از آن حضرت چنين روايت شده است: «هركس چيزى از دانش قرآن را كه از من نياموخته و نشنيده و بر او پوشيده است، بايد كه به على بن ابىطالب عليهالسلام رجوع كند؛ زيرا او ظاهر و باطن و محكم و متشابه آن را، همانگونه كه من مىدانم، مىداند.»(42)
در خطبهاى كه از آن حضرت روايت شده، چنين آمده است: «انّ اللّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أنزَلَ علىَّ القرآنَ و هؤَ الذى من خالفَهُ ضلَّ و من ابتغى عِلمَهُ عِندَ غيرِ علىٍّ هلَك»؛(43) همانا خداى عزّو جل ـ قرآن را بر من نازل كرده و آن چيزى است كه هركس با آن مخالفت كند، گمراه شده و هركس علم آن را از غير على عليهالسلام طلب كند، هلاك گرديده است.»
با توجه به اينگونه روايات ـ كه بسيارند و در اين مجال ذكر همه آنها نيست ـ و رواياتى كه در بحث «علم ساير اهلبيت به همه معانى قرآن» ذكر مىشود، كمترين ترديدى باقى نمىماند كه على بن ابىطالب عليهالسلام دومين مفسّر آگاه به همه معانى قرآن بوده كه ظاهر و باطن و تنزيل و تأويل آن را مىدانسته و از خطا و نسيان نيز مصون بوده و در تبيين كتاب خدا جانشين رسول خدا صلىاللهعليهوآله بوده و بر تفسير همه معانى و معارف قرآن توانايى داشته است.
با توجه به اينكه قرآن كريم كتاب جاودانى است و معارف آن به زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله و شاگرد ممتاز آن حضرت، امام على عليهالسلام اختصاص ندارد و با نظر به اينكه بخشى از معارف آن در توان فهم همگان نيست، همانگونه كه در بيان علم امام على عليهالسلام ، به همه معارف قرآن ذكر شد، حكمت خداوند اقتضا مىكند كه پس از آن بزرگوار نيز در هر عصرى، شخصى آگاه به همه معارف قرآن، تنزيل و تأويل و ظاهر و باطن آن و مصون از خطا و نسيان و توانا بر تفسير واقعى آن وجود داشته باشد تا در مورد ابهام و اختلاف، مرجع امّت باشد و مردم از طريق ايشان به معارف قرآن دسترسى يابند؛ زيرا در غير اين صورت، اولاً بخش عمدهاى از معارف آن در ابهام مىماند و بهرهگيرى از آن به زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله اختصاص مىيابد و اين با جاودانگى قرآن سازگار نيست. ثانيا، بر اثر فقدان مفسّر آگاه به همه معارف واقعى آن، قرآنى كه براى رفع اختلاف آمده، خود زمينهاى براى اختلاف مىشود و غرض از نزول آن، كه هدايت بشر و رفع اختلاف است، حاصل نخواهد شد(44) و اين با حكمت خدا سازگار نيست. از اينرو، مىبينيم رسول خدا در وقت رحلت خود، به سفارش تمسّك به قرآن اكتفا نكرده و بارها امّتش را به تمسّك به دو چيز توصيه نموده و گمراه نشدن آنان را در گرو تمسّك به آن دو قرار داده و فرموده است كه آن دو هيچگاه از يكديگر جدا نمىشوند: يكى از آن دو كتاب خدا و ديگرى اهلبيت آن حضرت است. اين مطالب در جاهاى متعدد و با عبارتهاى گوناگون از آن گرامى نقل شده كه يكى از آن عبارات چنين است:
«انّى تاركٌ فيكم الثقلين ما اِن تَمسّكتُم بِهما لن تضلّوا كتابَ اللّهِ و عترتي اهل بيتى، و انّهما لن يفتَرقا حتى يَرِدا علىَّ الحوض»؛(45) همانا من در ميان شما دو چيز گرانقدر مىگذارم كه اگر به آن دو تمسّك كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و اهلبيتم. به راستى كه آن دو هرگز از هم جدا نمىشوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.
هرچند قرآن كريم تبيان هر چيز است: «وَ نزَّلنا عليكَ الكِتابَ تِبيانا لِكُلِّ شىءٍ» (نحل: 89)، ولى براى فهم آن تبيين لازم است. از اينرو، فرموده است: «وَ أَنزلنا اِلَيكَ الذِّكرَ لِتُبَيِّنَ للنّاس ما نُزِّلَ اليهم.» (نحل: 44) با نظر به روايات بسيارى كه دلالت دارند دانش هر چيزى در قرآن است، ولى فقط پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله و ائمّه اطهار عليهمالسلام به آن آگاهند و خاستگاه علم آن بزرگواران قرآن است،(46) پى مىبريم تمسّك به اهلبيت پيامبر صلىاللهعليهوآله در كنار قرآن از آن نظر شرط گمراه نشدن دانسته شده است كه آنان مبيّن قرآن كريم هستند. گرچه قرآن كريم همه معارف و احكام لازم براى هدايت بشر را در بردارد، ولى بدون تبيين آنها نمىتوان همه معارف و احكام لازم را از آن به دست آورد. بنابراين، از اين مطلب، كه تمسّك به آنان نيز شرط گمراه نشدن معرفى شده است، سه مطلب برداشت مىشود:
1. قرآن كريم به تنهايى براى رهايى از گمراهى كافى نيست؛ زيرا همه معارف به تفصيل در آن نيامدهاند و مفسّر و مبيّن مىخواهد.
2. اهلبيتى كه در اين حديث همراه قرآن ذكر شدهاند، مفسّران آگاه به همه معانى قرآن كريم هستند.
3. آنان در تفسير قرآن از هواپرستى و خطا مصون هستند؛ زيرا پيامبر صلىاللهعليهوآله فرموده است: اگر به اين دو تمسّك جوييد، هرگز گمراه نمىشويد، و اين مستلزم آن است كه از هرگونه خطا مصون باشند؛ زيرا اگر چنين نباشد، گمراه نشدن آنان حتمى نخواهد بود. جمله «آن دو هرگز از هم جدا نمىشوند» به مثابه دو گزاره است: 1. آنان از قرآن جدا نمىشوند؛ 2. قرآن از آنان جدا نمىشود.
از اين دو مطلب مىتوان فهميد:
اولاً آنان از هوا و خطا مصون هستند؛ زيرا جدا نشدن آنان از قراين به اين است كه دانش، انديشه و رفتار آنها همه مطابق قرآن است و اين مستلزم مصونيت آنان از هوا و خطا مىباشد و اگر جز اين باشد، اين پيوستگى محقق نمىشود.
ثانيا، آنان به همه معانى و معارف قرآن آگاهند؛ زيرا جدا نشدن قرآن از آنان به اين است كه قرآن با همه معانى و معارفش نزد آنها باشد؛ اگر قسمتى از معارف آن را ندانند، آن قسمت از آنها جدا شده است و حال آنكه پيامبر صلىاللهعليهوآله جدايى قران را از آنان نفى نموده است.
در روايتى كه در معناى حديث «ثقلين» از امام باقر عليهالسلام نقل شده، به مفسّر بودن اهلبيت براى قرآن تصريح شده است:
محمد بن صفار با سند متصل از سعد اسكاف چنين روايت كرده است: «از امام محمدباقر عليهالسلام معناى قول پيامبر صلىاللهعليهوآله را پرسيدم كه مىفرمايد: من در ميان شما دو چيز گرانقدر مىگذارم؛ به آن دو تمسّك بجوييد؛ زيرا آن دو هرگز از هم جدا نمىشوند تا در كنار حوض (كوثر) بر من وارد شوند. حضرت فرمود: (يعنى) پيوسته كتاب خدا و دليلى از ما كه بر آن دلالت كند (باهم هستند) تا در كنار حوض بر من وارد شوند.»(47)
اين روايت مؤيّد، بلكه مؤكّد مضمون حديث «ثقلين» و مفسّر بودن اهلبيت عليهمالسلام نسبت به قرآن كريم است. تا اينجا از اين حديث متواتر به دست آمد كه اهلبيت عليهمالسلام پيامبر مفسّران واقعى قرآن كريم هستند كه در فهم قرآن و تفسير آن از هرگونه خطا و هوا مصون مىباشند.حالبايد ديد«اهلبيت»چهكسانىاند.
واژه «اهل» در لغت، به شايسته، سزاوار(48) و مستوجب(49) معنا شده و در عرف نيز در همين معنا ظهور دارد. از اينرو، در دعاى «الّلهمَّ اِن لم اكن اهلاً اَن ابلُغَ رحمتكَ فرحمتُك اهلٌ اَن تبلُغنى و تَسَعَنى» و حديث «الهى ما عبدتُك خوفا من ناركَ و لا طمعا فى جنّتكَ بَل وجدتكَ اهلاً للعبادةِ فعبدتُك»(50) از كلمه «اهل» همين معنا به ذهن متبادر مىشود. ولى وقتى به شىء يا شخصى اضافه شود ـ كه غالبا نيز چنين است ـ به مناسبت مضافٌاليه، معناى ديگرى از آن فهميده مىشود. كلمه «اهلبيت» را جمعى به ساكنان خانه معنا كردهاند.(51)
فيّومى پس از معنا كردن «الاهل» به «اهلبيت»، گفته است: اصل در آن خويشى است.(52) راغب نيز از كاربرد مجازى «اهلبيت» شخص در مورد كسانى كه با او پيوند نَسَبى دارند، سخن گفته است.(53)
بنابراين، مىتوان گفت: در لغت، «اهلبيتِ» هر شخصى ساكنان خانه او، يعنى زن و فرزندان اويند و به معناى خويشاوندان او نيز به كار مىرود. در عرف نيز «اهلبيت» شخص به معناى خانواده او ـ كه همان زن و فرزندان اوست ـ مىباشد وگاهى به معناى خاندان و خويشاوندان او نيز به كار مىرود.
اما در مورد پيامبر صلىاللهعليهوآله چون بيت آن حضرت محل نزول وحى و بيت نبوّت نيز بوده است، كلمه «اهلبيت» دو كاربرد دارد: «اهلبيت پيامبر» گفته مىشود و از «بيت»، محل سكونت آن حضرت اراده مىشود و ويژگى محل نزول وحى و خانه نبوّت بودن آن لحاظ نمىشود. در اين صورت، كلمه «اهلبيت» در مورد آن حضرت نيز به همان معنايى است كه در مورد ديگران به كار مىرود؛ يعنى به معناى خانواده (همسران و فرزندان) آن حضرت، يا به معناى مطلق خويشاوندان آن حضرت. اينكه بعضى اهلبيت پيامبر عليهمالسلام را به همسران و دختران و داماد او، على عليهالسلام معنا كردهاند(54) طبق اين كاربرد است. ولى اهلبيت پيامبر عليهمالسلام با لحاظ ويژگى محل نزول وحى و خانه نبوّت بودن بيت آن حضرت به كار مىرود و در اين صورت، به معناى ساكنان خانه، خانواده يا مطلق خويشاوندان آن حضرت نيست، بلكه منظور افرادى است كه از نظر علمى و عملى و صفات انسانى شايسته بيت آن حضرت مىباشند. شاهد اين كاربرد روايات فراوانى است كه خبر مىدهند نبىاكرم صلىاللهعليهوآله بارها على و فاطمه و حسن و حسين عليهمالسلام را فرا خواندند و پوششى بر آنها افكندند و فرمودند «اينان اهلبيت من هستند.»(55) در مواردى برخى از همسران آن حضرت كه حاضر بودند، مىگفتند: اى رسول خدا، ما از اهل بيت تو نيستيم؟ حضرت با تعابيرى گوناگون پاسخ منفى مىدادند.(56) روشن است كه در اين روايات، حضرت در مقام معرفى افراد اهلبيت خود در كاربرد دوم است؛ يعنى مىخواستند افرادى از خويشاوندان خود را، كه از نظر علمى و عملى شايسته بيت نبوّتاند، به امت بشناسانند؛ زيرا اولاً، افراد اهلبيت آن حضرت در كاربرد اول، آشكار بودند و نيازى به معرفى نداشتند. ثانيا، معرفى به گونهاى است كه دلالت مىكند اهلبيت آن حضرت در آن زمان منحصر به چهار نفر بوده است و حال آنكه اهلبيت در كاربرد اول، شامل ديگران نيز مىشود. ثالثا، در كاربرد اول، همسران آن حضرت جزو اهلبيت آن حضرتاند، ولى در اين معرفى، نه تنها همسران آن حضرت از اهلبيت وى به شمار نيامدهاند، بلكه در بسيارى از اين روايات، اهلبيت بودن آنان نفى شده است. بنابراين، كاربرد دوم براى اهلبيت پيامبر قطعى و انكارناپذير است.
همچنين نبىاكرم صلىاللهعليهوآله در حديث «ثقلين»، اهلبيت را همسنگ قرآن قرار داده و عنوان «ثَقَلين» را ـ كه دلالت بر عظمت و ارج فوقالعاده دارد ـ در مورد قرآن و آنان به كار برده و تمسّك به قرآن و آنان را شرط گمراه نشدن دانسته و از پيوستگى دايم آنان با قرآن خبر داده است. با توجه به اين ويژگىها، روشن است كه اهلبيت در اين حديث، به معناى اول، يعنى همسران يا مطلق خويشاوندان آن حضرت نيست؛ زيرا آنان واجد ويژگىهاى پيشگفته نمىباشند، بلكه به معناى دوم، يعنى افرادى از خويشاوندان آن حضرت است كه شايسته بيت نبوّت و واجد آن خصوصيات باشند. روشن است كه شناخت دقيق چنين افرادى جز از طريق معرفى خود نبىاكرم صلىاللهعليهوآله شدنى نيست. از اينرو، در برخى روايات آمده است: وقتى رسول خدا صلىاللهعليهوآله حديث «ثقلين» را ذكر نمودند، جابر بن عبدالله انصارى پرسيد: اى رسول خدا، عترت شما چه كسانىاند؟ فرمود: «على و حسن و حسين و امامانى كه از فرزندان حسيناند، تا روز قيامت.»(57)
حموينى، از دانشمندان اهل تسنّن، در فرائد السمطين و شيخ حرّ عاملى در اثبات الهداة روايت مفصّلى را در گفتوگوى حضرت على عليهالسلام با جماعتى از صحابه آوردهاند كه قسمتى از آن چنين است: «شما را به خدا، آيا مىدانيد رسول خدا صلىاللهعليهوآله در آخرين خطبهاى كه خواندند، فرمودند: اى مردم، در ميان شما دو چيز گرانقدر مىگذارم: كتاب خدا و عترتم، اهلبيتم. پس به آن دو تمسّك كنيد تا هيچگاه گمراه نشويد؛ زيرا خداى لطيف (آگاه) به من خبر داده است كه البته آن دو هيچگاه (از يكديگر) جدا نمىشوند تا در كنار حوض بر من وارد شوند؟ سپس عمر بن خطاب شبيه شخص خشمگين برخاست و گفت: اى رسول خدا صلىاللهعليهوآله آيا همه خاندانت؟ فرمود: نه، بلكه اوصياى من از آنان، كه نخستين آنها برادر و وزير و وارث و جانشينم در امّت و ولىّ هر مؤمنى بعد از من است. او نخستين آنهاست. سپس پسرم حسن، بعد پسرم حسين و سپس نه نفر از فرزندان حسين، يكى بعد از ديگرى، تا در كنار حوض بر من وارد شوند. آنان گواهان خدا در زمين و حجتهاى او بر خلق او و خزينهداران علم او و معدنهاى حكمت اويند. هركه آنان را اطاعت كند، خدا را اطاعت كرده و هركه آنان را نافرمانى كند، خدا را نافرمانى كرده است؟ آنگاه همه آنان (يعنى جماعت صحابه) گفتند: گواهى مىدهيم كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله اين سخن را فرموده است.»(58)
شيخ صدوق با سند معتبر چنين روايت كرده است: در معناى اين سخن رسول خدا صلىاللهعليهوآله كه فرموده است: «من دو چيز گرانقدر ـ كتاب خدا و عترتم ـ را در ميان شما به جاى مىگذارم»، از اميرالمؤمنين عليهالسلام پرسيدند: عترت چه كسانىاند؟ فرمود: من و حسن و حسين و نُه امام از فرزندان حسين كه نهمين آنها مهدى و قائم آنهاست. از كتاب خدا جدا نمىشوند و كتاب خدا (نيز) از آنان جدا نمىشود تا در كنار حوض (كوثر) بر رسول خدا صلىاللهعليهوآله وارد شوند.(59)
از اين روايت ـ كه سند آن صحيح است ـ چند مطلب به دست مىآيد:
1. عترت پيامبر، كه در حديث «ثقلين» همسنگ قرآن واقع شدهاند، دوازده نفرند كه اولين آنها حضرت على عليهالسلام و آخرين آنها حضرت مهدى (عج) است؛
2. آنان هيچگاه از كتاب خدا جدا نمىشوند و اين دليل عصمت آنان از خطا و هواست.
3. تا قيامت كتاب خدا از آنان جدا نمىشود و اين دليل علم آنان به همه معانى و معارف قرآن و مصونيت آنان از نسيان آن و توانمندى آنان بر تفسير همه معانى و معارف قرآن است.
روايات ديگرى نيز وجود دارد كه عترت و اهلبيت حديث «ثقلين» را در آن دوازده نفر محصور مىكنند.(60) بنابراين، منظور از «عترت» و «اهلبيت رسول خدا عليهمالسلام » كه به دلالت حديث «ثقلين» به همه معانى قرآن آگاهند، همين دوازده نفرى هستند كه در روايات پيشين نام برده شدهاند. با اين بيان، دلالت حديث «ثقلين» ـ كه صحّت آن مورد اتفاق شيعه و اهل سنّت است ـ آگاهى اميرالمؤمنين عليهالسلام و يازده نفر ديگر از اهلبيت خاص نبى اكرم صلىاللهعليهوآله به همه معارف قرآنى و توانايى آنان بر تفسير همه قرآن آشكار گرديد. همچنين با مفسّران واقعى ديگرى غير از رسول خدا صلىاللهعليهوآله و امير مؤمنان عليهالسلام ، كه به همه معانى و معارف واقعى قرآن آگاهند، آشنا شديم. روايات دال بر اين مطلب بسيارند.(61)
از برخى روايات، معلوم مىشود كه پس از پيامبراكرم صلىاللهعليهوآله مفسّران آگاه به همه معانى و معارف قرآن منحصر به اميرمؤمنان و يازده امام پس از ايشان است؛ مانند رواياتى كه كلينى در كافى در باب «انّه لم يجمع القرآن كلّه الاّ الائمة عليهمالسلام و انّهم يعلمون علمه كلّه» آورده است. نمونه آن روايات چنين است:
ـ از امام محمدباقر عليهالسلام روايت شده است كه فرمود: «هيچكس غير از اوصيا نمىتواند ادعا كند كه همه قرآن و ظاهر وباطن آن نزد اوست.»(62)
با توجه به رواياتى كه اوصياى نبى اكرم صلىاللهعليهوآله را به دوازده نفر تفسير مىكنند، دلالت اين روايت بر اينكه مفسّران آگاه به همه معانى قرآن فقط آن دوازده نفرند، آشكار است.
ـ «عن بريد بن معاويه، قال: قلت: لابى جعفر عليهالسلام : قُل كفى باللّه شهيدا بينى و بينُكم و من عندَهُ علمُ الكتاب. قال: ايّانا عنى و علىٌّ اوّلنا و افضلُنا و خيرُنا بعد النبى صلىاللهعليهوآله ؛(63) بريد بن معاويه مىگويد: به ابوجعفر (امام محمدباقر) گفتم: بگو كافى است كه خدا و كسى كه علم كتاب نزد اوست، گواه بين من و شماست (يعنى اين آيه را نزد آن حضرت تلاوت كردم تا در معناى آن توضيحى دهد.) فرمود: خدا از "مَن عنده علمُ الكتاب" خصوص ما را قصد كرده و على نخستين و برترين و بهترين ماست.»
سند اين روايت صحيح است(64) و از نظر دلالت هم با توجه به روايات ديگر، ترديدى نيست كه منظور از «ايّانا» ـ در حديث مزبور ـ على عليهالسلام ، و يازده امام پس از ايشان است.(65) در بحث دومين مفسّر عالم به همه معانى قرآن، ظهور «علم الكتاب» در همه علوم قرآن توضيح داده شد. بر اين اساس، اين روايت دلالت دارد بر اينكه همه معانى و علوم قرآن نزد يازده امام پس از حضرت على عليهالسلام نيز هست. از تقديم «ايّانا» بر «عنى» اختصاص همه علوم قرآن به آنان به دست مىآيد(66) و اين اختصاص نيز دليل ديگرى بر ظهور «علم الكتاب» در همه علوم قرآن است؛ زيرا بعضى از علوم قرآن اختصاص به آنان ندارد.
در روايت ديگرى از امام صادق عليهالسلام نقل شده است كه فرمودند: «به خدا سوگند، همه علم كتاب نزد ماست.»(67) اين روايات نيز مؤكّد آگاه بودن آنان به همه علوم و معانى قرآن هستند.
جمله «وَ مَا يَعْلَمُ تأويلَهُ الاّ اللّهُ و الرّاسخون فى العِلم» در آيه 7 سوره «آل عمران» به ضميمه رواياتى كه «راسخان در علم» را به خصوص امامان معصوم عليهمالسلام تفسير كرده، دليل ديگرى بر حصر همه علوم و معانى قرآن در دوازده امام است؛ زيرا اين جمله دلالت مىكند بر اينكه علم تأويل قرآن ـ كه بخشى از معارف آن است ـ مخصوص خدا و راسخان در علم است و هيچكس جز راسخان در علم به اين بخش از معانى قرآن آگاهى ندارد. روايات نيز دلالت دارند بر اينكه راسخان در علم تنها امامان معصوم هستند. كلينى در «كتاب الحجّة» كافى، بابى با عنوان «انَّ الراسخينَ فى العلم هم الائمّة عليهمالسلام » باز كرده و در آن رواياتى آورده است. اولين روايت، كه سندش نيز صحيح مىباشد، چنين است:
... عن ابى عبدالله عليهالسلام قال: «نحنُ الراسخون فى العلم و نحنُ نعلَمُ تأويلَهُ»؛(68) از امام صادق عليهالسلام نقل شده است كه فرمود: ما راسخان در علم هستيم و ما تأويل قرآن را مىدانيم.
منظور از «نحن» به دليل روايات بعدى همين باب، اوصياى پيامبر عليهمالسلام (69) يعنى امام على و امامان بعد از ايشان(70) است. معرفه بودن خبر، يعنى «الراسخونَ فى العلم» نيز دليل حصر راسخان در علم در آنان است؛ زيرا اصل در خبر اين است كه نكره باشد و يكى از وجوه معرفه بودن آن دلالت بر حصر است(71) و مناسبترين وجه در اينجا همين است.
كلينى در باب ديگر چنين آورده است:«... قال ابوعبدالله عليهالسلام : نحن قوم فرض الله ـ عزّو جلّ ـ طاعتنا... و نحن الراسخون فى العلم...»؛(72) امام صادق عليهالسلام فرمود: «ما گروهى هستيم كه خداى ـ عزّ و جلّ ـ اطاعت از ما را واجب كرده است... و ما راسخان در علم هستيم.
سند اين روايت نيز صحيح است(73) و با توجه به آنچه در توضيح دلالت روايت قبل گفته شد، دلالت اين روايت نيز بر مدعا آشكار است.
در نهجالبلاغه نيز آمده است: «كجايند كسانى كه به دروغ و از روى حسدورزى بر ما، گمان بردهاند كه آنان راسخان در علماند، نه ما؟ و حال آنكه خدا ما را رفعت بخشيده و آنان را فروگذاشته و به ما عطا فرموده و آنان را محروم كرده است.»(74)
در اين زمينه، روايات ديگرى نيز وجود دارند.(75) اما افزون بر روايات، خود كلمه «الراسخون فى العلم» معنايى دارد كه بر غير پيامبر صلىاللهعليهوآله و امامان معصوم عليهمالسلام انطباق ندارد؛ زيرا «راسخ» در لغت، به معناى ثابت،(76) و الف و لام «العلم» الف و لام جنس است. بر اين اساس، راسخان در علم كسانى هستند كه در مطلق علم ثابت و پابر جا باشند و كسانى در مطلق علم ثابت و پا برجايند كه بر اثر رسيدن به حقيقت علم در همه امور، در هيچ موردى نظرشان عوض نشود. چنين افرادى جز پيامبر و امامان معصوم عليهمالسلام نيستند؛ زيرا تنها آنان هستند كه چون علمشان از وحى سرچشمه گرفته و با قلبشان حقيقت علم را يافتهاند، نظرشان تغيير نمىكند.(77)
1ـ جمعى از لغتدانان «اهلبيت» را به «سكّانه» معنا كردهاند. (ر.ك: خليل بن احمد الفراهيدى، العين، ج 4، ص 89 / مجدالدين فيروزآبادى، القاموس المحيط، ج 3، ص 486 / ابن سيدة، المحكم و المحيط الاعظم، ج 4، ص 256 / ابن منظور، لسان العرب، ج 1، ص 253) صفىپور آن را به كسان خانه و ساكنان آن معنا كرده است (ر.ك: منتهىالارب، ج 1، ص 46.)
2ـ راغب گفته است: «و تعورف فى اسرة النبى ـ عليه الصلاة و السلام ـ مطلقا اذا قيل اهلالبيت.» (المفردات، ص 25)
3ـ ر.ك: المحكم و المحيط الاعظم / لسان العرب.
4ـ براى اطلاع از آن روايات ر.ك: فرائد السمطين، ج 1، ص 312 ـ 318 / محمدبن على صدوق، كمالالدين، ج 1، ص 274 ـ 279 / اثبات الهداة، ج 1، ص 508 ـ 509 / الاحتجاج، ج 1، ص 149 / كتاب سليم بن قيس، با تحقيق محمدباقر انصارى، نشر الهادى، ج 2، ص 636، 638، 646، 761 و 909 / كفايةالاثر فى النص على الائمة الاثنا عشر، ص 155، 156 / محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 36، ص 336 / البرهان فى تفسير القرآن، ج 3، ص 310، حديث 6 / نعمانى، كتاب الغيبة، ص 32 ـ 35، باب «ما روى فى ان الائمّة اثنا عشر اماماا».
5ـ «هذا بيانٌ للناس و هدىً و موعظةٌ للمتقين.» (آل عمران: 138)
6ـ «و نزّلنا عليك الكتابَ تبيانا لكل شىء» (نحل: 89)
7ـ «قد جاءكم من الله نورٌ و كتابٌ مبين» (مائده: 15) و نيز ر.ك: يوسف: 1 / شعراء: 2 / نمل: 1 / قصص: 2.
8ـ «و هذا لسانٌ عربىٌ مبينٌ» (نحل: 103) و نيز ر.ك: شعراء: 192 ـ 195.
9ـ «و لقد يسّرنا القرآن للذكر فهل من مدّكر» (قمر: 17، 22، 32، 40)
10ـ «نزّل به الرّوح الامينُ على قلبكَ» (شعراء: 193 و 194)
11ـ «وانزلنا اليك الذكر لتبيّن للناس ما نزّل اليهم» (نحل: 44)؛ «هو الذى بعث فى الاميين رسولاً منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمة» (جمعه: 2)
12ـ ر.ك: محمدبن جرير طبرى، جامعالبيان، بيروت، دارالمعرفة، ج 1، ص 26 / محمدبن عبدالله زركشى، البرهان فى علوم القرآن، بيروت، دارالجبل، ج2، ص 181، نوع چهل و يكم فصل «امهات مآخذ تفسير»، مأخذ 4.
13ـ محمدبن يعقوب كلينى، اصول كافى، ج 1، ص 270 و 271 باب «انّ الراسخين فى العلم هم الائمة عليهمالسلام »، حديث 2 / بحارالانوار، ج 23، ص 199.
14ـ ... عن فضيل بن يسار قال: سألت اباجعفر عليهالسلام عن هذه الرواية: «ما من القرآن آيةُ الاّ و لها ظهرٌ و بطن.» فقال: «ظهرُهُ تنزيلُهُ و بطنُهُ تأويلُهُ...» (بحارالانوار، ج 92، ص 97، حديث 64.)
15ـ در تفسير قمى نيز چنين روايت شده است: «حدثنى ابى عن ابن ابى عمير عن عمر بن اذينة عن بريد بن معاوية عن ابى جفعر عليهالسلام قال: «انَّ رسول الله صلىاللهعليهوآله افضلُ الراسخين فى العلم قد علِمَ جميعَ ما انزلَ اللهُ عليه من التنزيلِ و التأويل و ما كان اللّه ليُنزلَ عليه شيئا لم يُعَلِّمه تأويله و اوصياؤُهُ من بعدِهِ يعلمونه كلَّه». (على بن ابراهيم قمى، تفسير القمى، ج 1، ص 124.)
16ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 38، ص 98، ح 17.
17ـ اصول كافى، ج 1، ص 116، كتاب «العلم»، باب اختلاف الحديث، قسمتى از حديث 1، همچنين ر.ك: محمدبن على صدوق، الخصال، ج 1، ص 257، باب «الاربعة حديث».
18ـ ر.ك: محمدبن حسن صفّار، بصائرالدرجات، ص 290 ـ 294، جز 4، بابهاى 10 و 11.
19ـ ر.ك: همان، ص 197 و 198، جز 4، باب 8، حديثهاى 1 و 3، همچنين ر.ك: بحارالانوار، ج 40، ص 208 ـ 212.
20ـ ر.ك: ابوجفعر اسكافى، المعيار و الموازنة، ص 300.
21ـ حاكم حسكانى، شواهد التنزيل، ج 1، ص 43، حديث 33.
22ـ همان، ص 48، حديث 41.
23ـ ر.ك: على بن حسين، ابن عساكر، تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 386، حديث 8993.
24ـ بحارالانوار، ج 38، ص 314، حديث 18؛ ج 40 ، ص 204، حديث 11؛ ج 44، ص 238، حديث 29 / عبدالحسين امينى، الغدير، ج 3، ص 95.
25ـ الغدير، ج 3، ص 95 / بحارالانوار، ج 15، ص 297، حديث 36؛ ج 18، ص 392، حديث 98؛ ج 40، ص 70، حديث 104؛ ص 149، حديث 54؛ ص 204، حديث 11.
26ـ بحارالانوار، ج 40، ص 70، حديث 104؛ ص 87، حديث 114؛ ص 201، حديث 4؛ ص 202، حديثهاى 6 و 7، ص 203، حديث 8؛ ص 204، حديث 11؛ ص 205، حديث 12؛ ص 206، حديثهاى 7 و 13 ـ 16؛ ج 41، ص 286، ص 301.
27ـ بحارالانوار، ج 25، ص 234؛ ج 26، ص 111؛ ج 69، ص 81، ج 93، ص 57؛ ج 40، ص 201، حديث 3، ص 203، حديثهاى 8 و 10 و ص 207 / الغدير، ج 5، ص 502.
28ـ شواهد التنزيل، ج 1، ص 400ـ 405، حديثهاى 422 ـ 427.
29ـ البرهان فى تفسيرالقرآن، ج 2، ص 302 به بعد / اصول كافى، ج 1، ص 287، حديث 6، ص 316، حديث 3، / نورالثقلين، ج 2، ص 521 ـ 524، حديثهاى 204 و 205 و 207، 209، 211 و 220 / تفسير قمى، ج 1، ص 396.
30ـ روايتهاى 4، 5، 7، 8، 10، 11، 13، 15، 17، 18، 19، 20، 21، 22، 23، 24 و 25.
31ـ روايتهاى 1، 2، 3، 6، 9، 14 و 16.
32ـ مانند روايت 4 و 5 و 7 در دسته اول و روايت 1 در دسته دوم.
33ـ ر.ك: سيدعلى بهبهانى، مصباح الهداية، ص 9 و 10.
34ـ نك: نمل: 40 و تفسير آن.
35ـ نورالثقلين، ج 2، ص 22، حديث 208 / اصول كافى، ج 1، ص 316، حديث 3.
36ـ نورالثقلين، ج 2، ص 521، حديث 205.
37ـ ابوعبدالله محمدبن عبدالله حاكم نيشابورى، المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 124 / بحارالانوار، ج 22، ص 223، حديث 2، ج 92، ص 80، حديث 6. نيز نك: محمدباقر ابطحى، جامعالاخبار، ج 1، ص 64 ـ 66 كه از هجده كتاب اين روايت را نقل كرده است.
38ـ ر.ك: المستدرك على الصحيحين.
39ـ ر.ك: الخصال، ج 1، ص 66، باب «الاثنين، السؤال عن الثقلين».
40ـ ر.ك: شواهد التنزيل، ج 1، ص 39 ـ 51، حديثهاى 28 ـ 49.
41ـ بحارالانوار، ج 37، ص 209.
1
42ـ همان، ج 22، ص 316.
43ـ همان، ج 38، ص 94، حديث 10.
44ـ در اين مورد نك: مناظره هشام بن حكم با مردى از اهل شام در اصول كافى، ج 1 ،ص 227 و 228، كتاب «الحجّة»، باب «الاضطرار الى الحجّة»، حديث 4.
45ـ محمدبن حسن حرّ عاملى، وسائل الشيعه، ج 18، ص 19، حديث 9 / آقا حسين بروجردى، جامع احاديث الشيعة، ج 1، ص 200، حديث 302 / محمدبن حسن حرّ عاملى، اثبات الهداة، ج 1، ص 608، حديث 599.
46ـ نمونه آن روايات چنين است: عن ابى عبدالله عليهالسلام قال: «كتابُ الله فيه نبأ ما قبلِكُم و خبرُ ما بعدَكم و فصل ما بينكم و نحنُ نعلمُهُ.» (اصول كافى، ج 1، ص 113، كتاب «فضل العلم»، باب «الردّ الى الكتاب والسنّة»، حديث 9)
عنه عليهالسلام : انَّ اللّهَ تبارك و تعالى ـ أنزل فى القرآن تبيانَ كلِّ شىءٍ حتى و الله ما ترك الله شيئا يحتاجُ اليه العباد حتى لا يستطيع عبدٌ يقول لو كان هذا أنزل فى القرآن الاّ و قد انزله الله فيه.» (همان، ص 111، همان باب، حديث 1)
عن حمّاد اللحام، قال: قال: ابوعبدالله عليهالسلام : «نحن، و الله نعلمُ ما فى السموات و ما فى الارض و ما فى الجنة و ما فى النار و ما بين ذلك.» فَبَهَتُّ أنظرُ اليه، قال: فقال: «يا حمّاد انَّ ذلك من كتاب الله انَّ ذلك من كتاب الله انَّ ذلك من كتاب الله...» (بحارالانوار، ج 92، ص 86، حديث 20)
47ـ بحارالانوار، ج 23، ص 140، حديث 90.
48ـ منتهى الارب، ج 1، ص 46.
49ـ ابن سيدة، المحكم و المحيط الاعظم فى اللغة، ج 4، ص 256.
50ـ سيدمحسن حكيم، مستمسك العروة الوثقى، ج 6، ص 8.
51ـ خليل فراهيدى، العين، ج 4، ص 89 / مجدالدين فيروزآبادى، القاموس المحيط، ج 3، ص 486 / المحكم و المحيط الاعظم، ج 4، ص 256 / لسان العرب، ج 1، ص 253.
52ـ احمد بن محمّد فيّومى، المصباح المنير، ص 33.
53ـ ابوالقاسم حسين بن محمد، راغب اصفهانى، معجم مفردات الفاظ القرآن، ص 25.
54ـ المحكم و المحيط الاعظم، ج 4، ص 256 / لسان العرب، ج 1، ص 253.
55ـ ر.ك: محمدبن عيسى ترمذى، سنن ترمذى، ج 5، ص 656 (كتاب «المناقب»، باب 61، حديث 3871) احمد بن حنبل، مسند احمد، ط قديم، ج 6، ص 304 و ط جديد، ج 10، ص 197، حديث 26659 / مبارك بن محمد، ابن اثير، جامع الاصول، ج 10، ص 100 و 101، حديث 6689، 6690 / جامعالبيان، ج 22، ص 6 و 7 / تاريخ مدينة دمشق، ج 13، ص 204 (ترجمة الحسن بن على عليهالسلام ) و ج 14، ص 139، 143 و 144، حديثهاى 3443، 3454.
56ـ در مورد امّسلمه ر.ك: به مسند احمد، ط جديد، ج 10، ص 228، حديث 26808 / مشكلالآثار، ج 1، ص 334، 335، تاريخ مدينة دمشق، ج 14، ص 141، حديث 3449 / شواهد التنزيل، ج 2، ص 124، حديث 57.
57ـ محمدبن على صدوق، معانى الاخبار، ص 91 (باب «معنى الثقلين و العترة») / كمال الدين، ج 1، ص 244 و 245 / بحارالانوار، ج 23، ص 147، حديث 111 / محمدبن حسن حرّ عاملى، اثبات الهداة، ج 1، ص 489، حديث 167 و ص 499، حديث 210.
58ـ فرائد السّمطين، ج 1، ص 312 ـ 318 / اثبات الهداة، ج 1، ص 508 ـ 509.
59ـ معانى الاخبار، ص 90، باب «معنى الثقلين و العترة»، حديث 4، و سند آن چنين است: «حدّثنا احمد بن زياد بن جعفر الهمدانى قال: حدّثناا على بن ابراهيم بن هاشم عن ابيه عن محمد بن ابى عمير عن غياث بن ابراهيم عن الصادق جعفر بن حمد عن ابيه محمدبن على عن ابيه على بن الحسين.» همه رجال سند موثّق هستند.
60ـ ر.ك: سليمان بن ابراهيم قندوزى، ينابيع المودّة، ص 430، آخر باب 71 / على بن محمد خزّاز قمى، كفاية الاثر، ص 170 ـ 172 باب «ما روى عن الحسين بن على عليهماالسلام فى النصوص على الائمة الاثنى عشر صلوات الله عليهم اجمعين / كمالالدين، ج 1، ص 240، باب 22، حديث 64 / عيون اخبارالرضا عليهالسلام ، ط تهران، انتشارات جهان، ج 1، ص 57، باب 6، حديث 25 / بحارالانوار، ج 23، ص 147، حديث 110 / اثبات الهداة، ج 1، ص 489، حديثهاى 166 و 208.
61ـ اصول كافى، ج 1، ص 270، باب «انّ الراسخين هم الائمة عليهمالسلام »، حديثهاى 1، 2 و 3، ص 283 و 284، باب «انّ الائمّة ورثّوا علم النّبى و جميع الانبياء و الاوصياء الذين من قبلهم»، ج 7، ص 228 و 229، باب «انّه لم يجمع القرآن كلّه الا الائمة عليهمالسلام و انّهم يعلمون علمه كله»، حديثهاى 1 ـ 6 / البرهان فى تفسير القرآن، ج 3، ص 362 ـ 365، ذيل آيه «ثُمَّ أورثنا الكتابَ الَّذين اصطفينا من عبادنا» (فاطر: 32)، حديثهاى 4 و 10 / بصائرالدرجات، ص 194.
62ـ اصول كافى، ج 1، ص 286، كتاب «الحجة»، باب «انّه لم يجمع القرآن كلّه الاّ الائمّة عليهمالسلام »، حديث 2.
63ـ همان، ص 287، حديث 6.
64ـ اين روايت را كلينى از دو طريق از ابن ابى عمير نقل كرده است كه يكى از آنها مرسل است، ولى طريق ديگر آن على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير از ابن اذينه از بريد بن معاويه است كه همه آنها ثقه هستند. آن دو طريق چنين است:
الف. كلينى عن على بن ابراهيم، عن ابيه، عن ابن ابى عمير، عن ابن اذنيه، عن بريد بن معاويه... .
ب. كلينى عن محمد بن يحيى، عن محمدبن الحسن، عمن ذكره عن ابن ابى عمير... .
65ـ نك: تفسير برهان، ج 2، ذيل آخرين آيه سوره رعد، حديث 16.
66ـ ر.ك: مسعود بن عمر تفتازانى، مختصرالمعانى، ص 77.
67ـ ر.ك: تفسير برهان، ج 2، ص 302، ذيل آخرين آيه سوره رعد، حديثهاى 2 و 3 و 6 / اصول كافى، ج 1، ص 257، حديث 3 / بصائرالدرجات، ص 213، حديث 3، ص 230، حديث 5 / بحارالانوار، ج 26، ص 170، حديث 38 و ص 197، حديث 8.
68ـ اصول كافى، كتاب «الحجّة، باب «انّ الراسخين فى العلم هم الائمّة عليهمالسلام »، حديث 1. نيز ر.ك: بصائرالدرجات، جز 4، باب 10، حديث 5.
69ـ اصول كافى، همان، حديث 2.
70ـ همان، حديث 3.
71ـ ر.ك: شرح المختصر على تلخيص المفتاح، ص 67 و 68: قال: «و اما تنكيره، اى تنكير المسند فلإرادة عدم الحصر والعهد... و الثاني يعنى اعتبار تعريف الجنس قد يفيد قصر الجنس على شىء تحقيقا.»
72ـ اصول كافى، كتاب «الحجة»، باب «فرض طاعة الائمّة عليهمالسلام »، حديث 6 و نيز نك: بصائرالدرجات، جز 4، باب 10، حديث 1.
73ـ رجال سند احمد بن محمد، محمدبن ابى عمير، سيف بن عميرة و ابى الصباح كنانى است و همه آنها «ثقه» هستند.
74ـ نهجالبلاغه، ترجمه علينقى فيضالاسلام، ص 437، خطبه 144.
75ـ بحارالانوار، ج 23، ص 189، باب «انّهم اهل علم القرآن»، حديث 3، ص 191، حديث 12، ص 204، حديث 53، ج 92، ص 81، حديث 10 / تفسير عيّاشى، ج 1، ص 163، حديث 4 / كتاب سليم بن قيس، ص 195 / محمدبن يعقوب كلينى، روضه كافى، ص 184، حديث 397.
76ـ ر.ك: مصباح المنير، واژه «رسخ».
77ـ دلالت به آيه «لكِن الراسخونَ فى العِلم منهُم و المؤمنونَ يومنونَ بما أُنزلَ اليك و ما اُنزِلَ مِن قبلك» (نساء: 162) علم آنها نقض نشود؛ زيرا درآن آيه قرينه است كه از «العلم» مطلق علم مراد نيست، علم خاصى مراد است، ولى در آيه 7 سوره آل عمران چنين قرينهاى وجود ندارد.